لیوان چای داغ ، اعصاب خط خطی

چمباتمه زده ، در مبل راحتی


از پشت پنجره ، هوهوی بادِ سرد

بغضی که جا نشد ، چشمی که گریه کرد

 

توی حیاطشان، تنها درخت پیر

بی روح و بی نشاط، در جای خود اسیر

 

بر جسم آن درخت، سه یا چهار برگ

تصویر مبهمی ، از حس تلخ مرگ

 

حس کرد آن درخت ، مانند قلب او

جا داده در خودش ، یک قصه ی « مگو»

 

اشکش فروچکید ، چون برگ از درخت

ذهنش فراری از ، آن روزهای سخت

 

آهی کشید و گفت : از عاشقی چه سود ؟

هرگز برای عشق ، آینده ای نبود ...

 

آمد ز راه ، شب، با چادر سیاه

بی یک ستاره وُ ، حتی بدون ماه

 

با پشت دست کرد ، اشکاشو جا به جا

گم شد نگاااش در ، تاریکی هوا

 

تصویر آن درخت ، از خاطرش گریخت

پایش اشاره شد، لیوان چای ریخت ...