عصر یک روز گرم تابستان ، رفته بودم نشست تک مضراب

چونکه تأخیر داشت برنامه ، شاعران در تلاطم و تب و تاب 


بود یک گوشه داغ مثل کویر، سمت دیگر عجیب یخبندان

مردها روی لب ، همه : « به به !» ، بانوان ، دست و « آفرین» گویان 

بنده شخصا جناب سعدی را ، دوست دارم به قدر نامحدود

لیک یک بحث مطرح است اینجا : « این که در این نشست، جاش نبود 

وقتتان ذیق و شاعران بسیار ، نصف محفل برای سعدی رفت

گرچه با ما قرارتان شش بود ، نرم نرمک رسید ساعتِ هفت 

وقت شعر «جواد زاده» که شد، کل مجلس ز جان و دل کف زد

یعنی هرکس نشسته بود آنجا، فک کنم واقعاً خوشش آمد 

از لحاظ رعایت اخلاق، ترکِ سیگار در بداهه نمود

جاش آمد به جمعِ تک مضراب ، «میم.شفیعیِ مان »سرود از دود 

بی شک استاد عاشقانه کسی، نیست جز « سیدی »، در این محفل

تک تک بیت های نابش هم ، می نشیند عمیق بر هر دل 

شاعری هم سخن ز مشهد گفت ، قلب های همه هوایی شد

او که طبعش قشنگ و بارانیست ، او که فامیل او « رضایی » شد

« مرتضی حیدری» ست استادم ، چون که اشعارش از ریا خالیست ،

هر زمان پشت میکروفون برود ، اشک ها را توانِ ماندن نیست 

« سید ایمان » که شهره ی شهر است ، هر یه بیتی که تا کنون گفته

بوده آنقدر مملو از مفهوم ، قلب ها را نموده آشفته

ادمینِ ارشدِ بداهه، وحید، آخر آمد به زور آن بالا

یادی از جمع دوستانش کرد ، از « علی، مهدی و حمیدرضا» 

الغرض بین این همه خوش ذوق ، بهره از طبع شعر نآوردیم 
طلب پوزش از همه داریم ، پای در کفش شاعران کردیم