باید جانِ مردمِ شهری را بگیرم.

   سرب داغ میریزند توی قلبم؛ آنجا سرد و سنگین میشود و بلور میکند. هی سنگین تر و تر و تر....

   و من نمیدانم با انبوهی از عواطف چه کار کنم!

   وقتِ التهاب های شبانه، چنان سربِ مذاب در دهلیز هام روان میشود که از موهبت ناظق بودن توبه میکنم. دم نمیزنم.

   وقتی شهر پر از عشق های سرگردان است.

   وقتی مردهای جسوری هستند که بی ابا عشقشان را ابراز میکنند.

   وقتی عطار هفت شهر عشق را میگردد و من کوچه که هیچ هنوز در پس کوچه ام...به دنبال عشق میگردم.

   یک چیزی به قدرِ یک مشت وسط سینه ام ملتهب میشود!

   وقتی خدایگانِ جسارت و احساس توی درگاهی می ایستد و گلو صاف میکند تا بدانم که هست؛ همان گاه که به رو به رو میرسیم، نامه ی عاشقانه اش را دستم میدهد...تفی به صورتم می اندازد و میرود.

   میخواست چیزی بگوید که نگفت. نظرِ الهی روی گردانده!!

   هم از درگاهی و هم از خودم دَر شدم.