دلنوشته

دیروزدلم گرفته بودداشتم بادوستم زهرادردودل میکردم یه فکری به ذهنم رسیدبهش گفتم ب مهدی زنگ بزن بگومن خاهرسارام بعدباهاش حرف بزن ک یاخانوادش صحبت کنه ببین چی میگه گفت باشه شمارشوبده دادم دل تودلم نبودک چی میشه

دلنوشته های زهرا

 امروزظهرزنگ زدبعدازدوباربلاخره جواب داد مثل اینکه تازهراگفته من خاهرسارام گفت نشناختم اینم گفت خاهرزاده موسی اونم یهوی هنگ کرده وترسیده مثل اینکه کسی پیشش بودبهش گفت فعلاکاردارم بهداخودم زنگ میزنم.به زهراگفتم امروزجمعه اس حتماخونه اس نتونست صحبت کنه گفت آره انگارخاب بودشب یه باردیگه زهرازنگ زدامااون جواب ندادبهش گفتم دیگه ولش کن شمارشوپاک کن منم دیگه باهاش صحبت نمیکنم.نمیدونم چیکارکنم تنهاچیزی ک میدونم دلم ازمهدی خونه تصمیم دارم چندماهی کاری ب کارش نداشته باشم سعی میکنم تواین مدت فراموشش کنم هرچندمیدونم سخته اماسعیمومیکنم