از عشق می نویسم تا نوای عشق را بشنوی

بعضا با آدم هایی برخورد می کنم که به نوعی، عشقی زیبا را تجربه کرده اند. نوشته هایشان را که می خوانم پی به این عشق می برم. عشقی است پر شور. پر از زوایای نهان. پر از چیزهایی که نمی دانی. پر از ناگفته ها. کنجکاوی ات را برمی انگیزد. هزارتویی است خوش آب و رنگ. از هر طرف که بنگری، جلوه ای از زیبایی عشق را می نمایاند. پر از احساسات مختلف است. برای هر کس فرق می کند. یک نفر عشق را پر از تناقض ها می یابد:  عشق برای او غم و شادی را در کنار هم دارد. مرگ و زندگی، لذت و عذاب، درد و مرهم، لطافت و جراحت، آزادی و اسارت، آرامش و طوفان، سکوت و موسیقی ... همه را با هم دارد.


از عشق می نویسم

زیباترین تمثال عشق را او نوشته است. خواندنش هم لذت بخش است. با خواندنش حسش می کنی. آن عشق را. دوست داری تجربه اش کنی، آنطور که او می گوید. 

می خواهی آن عشق را از آن خود کنی. آن را به چنگ آوری. هر کاری می کنی. پر و بال می زنی. خود را به هر در و دیواری می کوبی بلکه آن عشق را از آن خود کنی. اما مگر می شود تجربه ی دیگری را تصاحب کرد؟ مگر با تحمیل کردن خود به دیگری، می توانی او را عاشق خود کنی؟ مگر می توانی همان تجربه را تجربه کنی؟ همان عشق را زندگی کنی؟ همان حس را حس کنی؟

مجنون و مجروح از شکست، به هر تخته پاره ای چنگ می زنی تا نجات یابی. 

دمی در ساحل جزیره ای متروک می آسایی. جزیره متروکه است. درست است که زیباست. سرسبز است. با آب و هوایی استوایی. درست است که آب دریا شفاف و زلال است. درست است که حیات آن جا زیباتر از هر جای دیگر و زیباتر و درخشان تر از هر جای دیگر است. اما کسی نیست. دوباره خود را به موج های دریا می سپاری. و به اولین قایق دو نفره چنگ می زنی. جای یک نفر خالیست. جای عشق است. می خواهی پرش کنی. 

اما نمی شود. 

طوفان می شود.

و دوباره به دریا می افتی... 

 


۹۵/۰۲/۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
-- پونه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی