ابر باران اسم گوسفندی است ، برادری دارد به اسم پشمک ، ابر آتش و شال گردن دوستان این دو برادر هستند .
گرگ هم اسمش تیز دندان است .
شروع قصه :
تیز دندان پایین درخت . داشت برای پشمک خط و نشان می کشید . اگر دستم به دست برسه .
من می دونم و تو .
پشمک بالای درخت نشسته بود . اصلا به تهدیدات تیز دندان گوش نمی داد . مشغول انجام دادن تکالیف مدرسه بود .
پایین درخت تیز دندان اگر جرات داری بیا پایین .
ولی تیز دندان نا امید شد . از آنجا رفت.
پشمک پایین درخت آمد.
با خودش فکر کرد . این چندمین باری است . تیز دندان در راه به او حمله کرده است .
ولی انگار هیچ وقت موفق نمی شد . به خانه رسید . بدون اینکه ابر باران از او سوال کند این مدت کجا بوده شروع به اعتراض کرد .
تا حالا کجا بودی ، همین الان می خواستم بیام دنبالت .
وقتی ماجرا را برای ابر باران تعریف کرد .
ابر باران هیچی نگفت . فقط رفت گوشه ای نشست .
به این فکر می کرد . حالا باید چی کار کند . این اتفاق تکرار نشود .
از فردا خودم میام ، با هم این راه را می رویم .
پشمک خودم حریف تیز دندان می شوم به راحتی .