عیدتون مبارک :)
داشتم سال نود و چهار رو مرور میکردم. بعضی اتفاقاتش شدیدا برام پررنگ
بود. به همسری میگم هفته ی اول عقدمون بهترین روزهای عمرم بود. همهچیز
عالی.. بی نهایت روزهای خوبی بود برام. نود و چهارم پر بود از تجربه. پر از
بزرگ شدن. مسئولیت های مختلف و بزرگ. حتی گاها تغییر روحیه. یا حتی تغییر
عقیده و سلیقه. به هر حال الحمدلله. نود و چهار در کنار روزاهای سخت و نفس
گیرش، آرامش داشت برام.
عیدتون مبارک
حتی وقت هایی که از شریک زندگیم دلخور شدم، تهش یقین داشتم یکی هست که کنارمه. همین میشد که شب ها با قهر خواب مون نمی برد. نود و چهار خوب بود. قطعا این سال رو یادم میمونه.
امیدوارم نود و پنج تون قشنگ تر تر باشه:)
بستن چمدون ها تمام شد. برم رختخواب بندازم که فردا مسافریم. پیش بسوی پایتخت.
باید مدل نوشتنمو عوض کنم.و واقعن بنویسم.
و همه ی کارای عقب مونده رو جلو بندازم و بتازم.
هرچی بیشتر بخوابی بیشتر خسته میشی خوابت میگیره.این یه اصلِ شیرازیه : انقد خوابیدم خسه شدم،برم یکم بخوابم.
باید ذهنمو بیشتر از اینا ورز بدم.
تا الان داشتم میخوندم و تماشا میکردم دیگرانو که اطلاعات جم کنم،سبک جم کنم،خودمو جم کنم.
حالا باید غیر خوندن خودمم دس ب کار شم.
الان که اینا رو مینویسم یه حس طلبکارانه نسبت ب خودم دارم.
فردا رو ک هیشکی ندیده ولی خدا کنه همینجور طلبکار بمونم که همه چی پیش بره دُرُسُّ و درمون.
بشم عین سقا که وقت سر خاروندن نداره.همونجورا که انسیه دوس دارره.همونجورا ک خودم کیف میکنم.
+ شیرین اینجاس و شنیدن یه سری جملات بزرگونه(واقعن بزرگونه.مثلن: بنده ی خدا،فلان و اینا،زنده باشین و...) از یه صورت تپلیِ سه ساله واقعا دیوونه کنندس.ما به این موارد میگیم خاله بیچه! (در کتب،خاله تربچه،ننه ی تِلی،ننه ی چل کُرّه و عمه قزی هم روایت شده)
+ مثل یه بازی خیلی ساده
مهره ها رو مهره ی بعدی افتاده
- داماهی -
+ زندگی فقط صدسال اولش سخته.این صدسالو ب شوق بقیش میگذرونم.
+ ادم چیکار کنه خوابش نیاد؟
به غیر از آن سه، چهار نفر همیشگی هیچکس برایم نمانده که دور و نزدیکِ من باشد. همه آن هایی که می شناسم یا دورند یا خیلی دورند یا آنقدر دورند که دیده نمیشوند. همه رابطه ها را خودم بریدم. رابطه های بی خودیِ به دردنخورِ سالی یکبار عیدت مبارک با نوشته های کپی پیست مملو از گل و بلبل که شاید هیچکدام را تا ته هم نخواندم. فقط عین احمق ها، عین بقیه، تکرار میکنم عین بقیه مردم که وقتی برایشان از این پیام ها میفرستند یکی دیگر از یک جای دیگر کپی می کنند و میفرستند من این کار را نکردم. فقط نوشتم سال نوی شماهم مبارک. شادباشی. همین! چندسال این کار را تکرار کردم. چندسال بعد خسته شده بودم از این کار. چندسال بعد از خودم پرسیدم که چی؟ که چی که به آدم های دور و خیلی دور و خیلی خیلی دورِ سالی یکبار وقت عید، بگویی سال نو مبارک. یک روز نشستم شماره تلفن ها را یکی یکی الک کردم و رابطه ها را بریدم. انگار که گاز را روشن کنی بعد کیسه های شنی را رها کنی و بالن برود هوا. سبک شدم، سبکِ سبک. حالا دارم با خودم فکر میکنم غیر از آن سه، چهار نفر همیشگی هیچکس نمانده که دور و نزدیک من باشد. در واقع آدم ها را بعد از آن انقطاع روابط فقط به دو دسته آن هایی که از ریخت من خوششان نمیآید و ترجیحشان فقط سلام و خداحافظیست و آن ها که میخواهند مرزها را درهم بکوبند و از دیوار حریم شخصی ام بالا بروند و تا سرشان را توی شورت آدم نکنند احساس صمیمیت نمی کنند، تقسیم کرده ام که دسته بندی ابلهانه و بی رحمانه ایست. اما حالا احساس میکنم نیاز به دوست دارم. نیاز به ساختن یک رابطه، دو رابطه، چند رابطه. نیاز به کسی که حرف بزند. که حرف بزنم. که گوش بدهیم به هم. رویا ببافیم. سفر برویم. بحث کنیم. بخندیم و توی سرو کول هم بزنیم. فحش بدهیم. از هم یادبگیریم. بهم کمک کنیم. احساس میکنم این همه تنهایی در عین اینکه از من آدم محکمی ساخته ترسویم میکند، مردم گریز. بعد وقتی بعد از مدت ها به کسی میرسم و باهم حرف میزنیم دلم میخواهد خودم را بکشم که برای کسی درددل کرده ام و خودم را ریخته ام روی دایره و فکر میکنم اینطور استحکامم فرو می ریزد و مجبورم به آدم های دیگر تکیه کنم. تنهایی در عین اینکه به من فرصت فکر کردن به خودم را داده من را بیش از حد فرو کرده توی خودم و همه اش فکر میکنم باید اینکار را برای بهتر شدن کنم و اینجا این را کم دارم و آن جا این را و این به این و اون به اون نمی آید و این ها هیچکدام با بودن کسی و دوست داشتن کسی در تضاد نیست. این روزها مدام از خودم می پرسم به غیر از همه آن چیزهایی که دلت برای به دست آوردنشان تالاپ تلوپ میکند چه چیزی را برای امسال میخواهی؟ بعد دلم جای من هوار میکشد که دوست، دوست. دنبالدوستی بگرد. دوستی بساز. البته یک دوستی دور و نزدیک. حواست که هست؟