باید جانِ مردمِ شهری را بگیرم.
سرب داغ میریزند توی قلبم؛ آنجا سرد و سنگین میشود و بلور میکند. هی سنگین تر و تر و تر....
و من نمیدانم با انبوهی از عواطف چه کار کنم!
وقتِ التهاب های شبانه، چنان سربِ مذاب در دهلیز هام روان میشود که از موهبت ناظق بودن توبه میکنم. دم نمیزنم.
وقتی شهر پر از عشق های سرگردان است.