برای امدنت لحظه شماری میکنم
من خزون دلم و با تو بهاری میکنم
نمیذارم تو دلم عشق تو هرگز بمیره
فراموشی تو رو از حافظه ی من بگیره
برای امدنت لحظه شماری میکنم
من خزون دلم و با تو بهاری میکنم
نمیذارم تو دلم عشق تو هرگز بمیره
فراموشی تو رو از حافظه ی من بگیره
نقیضه ای بر روی شعر معروف تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
تو همانی که درآورده دگر گندش را
وختِ نوشیدن چایی بجود قندش را
دردت به جان من! زِ چه بیمار بینَمَت؟
در آتشم ز غصه که تبدار بینمت
چشمم اگر نباشد و روی تو ننگرم
بهتر که چشم باشد و بیمار بینمت
خواهم همیشه بینمت اما نه آن چنان
کاندَر بَرِ طبیب و پرستار بینمت
ای دیدنِ جمالِ تو، درمان درد من!
تا کِی به چنگِ درد گرفتار بینمت؟
همچون رخِ گلی که زِ آتش دهد گلاب
از تب،عرَق چه قدر به رخسار بینمت؟
هرگز نبینمت به چنین حال... گرچه من
خواهم به هر دقیقه دو صد بار بینمت
گفتم که گرمی از تو ببینم ولی کنون
از تب دچارِ گرمی بسیار بینمت
ای راحت دل! این همه رنجِ تو بهرِ چیست؟
کاری نکرده ای که سزاوار بینمت!
از غصّه روی من ز رخِ توست زردتر
کآزرده می شوم چو در آزار بینمت
"حالت" برم به شدت همدردی تو رشک
کاینسان به تاب از تبِ آن یار بینمت
پی نوشت: دردت به جانم! تابِ بی تابی ات را ندارم. کاش امشب آسوده باشی... دوستت دارم...
یک سری محبت ها،بی گاه،ناگهان،و غیر متعارف بنظر میرسد.مانند محبت بازیگرانی که در دورن راهنمایی و گاها اوایل دبیرستانی بودنمان،با آن مواجه میشدیم.راستش را بخواهید خودم جزو آن دسته بودم.خب با دیدن یک سری فیلم ها محبتهای جالب و غریبی در دلم ایجاد میشد که فکر .میکردم تا تهِ دنیا همراهم خواهد ماند.یادم هست،فرار از زندان را که میدیدم،چه دقیق و ریز شده بودم روی کوچکترین حرکاتِ ونت وورث میلر(مایکل اسکافیلدِ خودمان) و عشق!!بی پایانی حس میکردم.یادم می آید بعدها کمرنگ شد و شد حامدِ بهداد و بعد ها حتی مهدی سلطانی!
شاید کمتر از سه سال باشد که این حس ها برایم خنده دار و کودکانه بنظر میرسد،ولی باز هم فکر میکنم جزو غریب ترین و جالترین محبتها و جانبداری هاست!نمیدانم به چه امیدی،با چه هدفی،با چه فکری،بود که ادامه می یافت ، یادم نیست اما خوب میدانم،مدتها روحِ کودکی هایم،خود عاشق پنداری! میکرد.
امروز کلاس ف. رو به خودم مرخصی دادم و موندم خونه و استراحت کردم.
به خدا تو خلقت بعضی از این مردا می مونم .
چندماه پیش یه بنده خدایی من رو معرفی کرده بود برای امر خیر . که بنده این واسط رو اصلا نمیشناختم یه روز اومدن با من صحبت کردن و اندر فضایل جناب خواستگارگفتن (و اونقده گفتن که من گفتم چی رو از دست دادیم!!!! )که چرا اجازه ندادین بیان و ازم اجازه گرفتن که شماره ی من رو بدن به مادرآقا پسر بعد سرخودی داده بودن به خودشون .