بعضی کتابها طعمشان تلخ است. مچالهات میکنند. «زمانی که یک اثر هنری بودم»ِ امانوئل اشمیت برای من اینگونه بود. تلخ بود و مچالهکننده. و خب معنای این حرف این نیست که کتاب، کتاب بدی بوده. من از خواندنش اذیت شدم. کتاب روایتی بود از یکی از گرفتاریهای زمانهمان؛ از شئشدن برای زیبایی و پر بود از مسائل فلسفی. عیان کردن این گرفتاری و پرداختن به آن؛ آنگونه که اشمیت پرداخته بود، برایم دردناک بود.
دلنوشته های یک افغانی
مچالهام
کرد. بعد از تمام کردنش کتابی میخواستم نرم و شیرین. فکر کردم «شلغم میوه
بهشته» محمدعلی افغانی میتواند نرم باشد و شیرین. میخواستم آثار تلخی
کتاب اشمیت را کمرنگ کنم. شروع کردم. «شلغم میوه بهشته» را یک نفس خواندم.
تا دم دمهای صبح بیدار ماندم و خواندم تا شاید دردِ حاصل از خواندنِ کتاب قبلی کمی آرام شود.
وقتی همه خواب بودند و همه جا تاریک کتاب را خواندم. وقتی آسمان رعد و برق
شد و ترسیده بودم، باز هم خوانده بودم. وقتی باران زده بود و صدایش من را
به پیادهروهای ولیعصر برده بود، دیگر نمیخواندم. خاطرات قدیمی از
محلۀ قدیمی و خانۀ قدیمیِ کتاب محمدعلی افغانی شیرینتر بودند. چه بسا خاطرات را زندگی کرده بودم.
باران تمام شده بود و به کتاب برگشته بودم. کتاب تمام شده بود
و آدامبیس و زئوسِ اشمیت برایم کمرنگ شده بودند.
کتابِ افغانی جز روایت یک خانه و اهالیاش چیزی بیشتر نداشت. اما تکههایی از آن را دوست داشتم. مشدی محرم را دوست داشتم. همان که وقتی زنش-گل عنبر- ناراحت بود و گرفته، بهش گفته بود «غصه نخور! غم میاد!». همان که به خاطر اختلاف سنی زیادش با گل عنبر هیچ وقت همراهش سینما نرفت تا مبادا گل عنبر به خاطر این اختلاف سنی خجالت بکشد. اما شب میآمد دنبالش و جلوی سینما منتظر میایستاد تا فیلم تمام شود و گل عنبر را به خانه ببرد. همان که دکان سبزیفرشی داشت و همۀ کاسبان گذر میگفتند بانگکردن مشدی برای فروختن شلغمها نیست. برای آن است که صدایش به گوش زنش برسد. که بگوید اینجایم عزیزم. و وقتی گل عنبر این را فهمیده بود قند در دلش آب شده بود که شوهرش در دکان هم به فکر اوست.