اینکه با گذشت زمان یه سری سوالات خود به خود و بی واسطه جوابشون راحت تر از حد تصور بی دردسر داده میشه از نعمات زمانِ ،واقعاً این قدرت حل المسائل بودنِ زمان یه حالت فوق العاده مهربونِ زندگی محسوب میشه.

گاهی یه سری دلتنگیا یه سری دغدغه ها یه سری آشوبا و نگرانی هارام میشوره میبره همین زمان.

این زمانی که از همون دوران بچگی تا الانی که هنوزم بچه ام(!!!!) بهم یاد نداده معنی انتظار  رو.

این روزا به قدری سرگرم زندگی ام که باورم نمیشه.

کمتر فکرم رو عمداً یا سهواً معطوفِ یه سری مسائل فقط آزار دهنده میکنم و این خوبه و راضی ام،رضایتی از روی ناچاری رضایتی شبیه قبول ناتوانی...

به شدت به خودم قول داده بودم این جا چیزی شِبهِ غم انگیزم ننویسم چه برسه به غم انگیز!!!

چیزی شبیه قولی که به خودم توو روال عادی و روزمره هم دادم و صد البته که با موفقیت چشم گیری هم روبره شدم!

طوری که تصور این موضوع که لبخند از چهره ی من یه لحظه ام بره واسه خیلیا غیر قابل باوره!!!

"البته این موضوع به هیچ عنوان توو فضای دانشگاه صدق نمیکنه" توو دانشگاه همیشه من اخمو ام!دلیلشم نمیدونم!البته خیلی خووووبه!خیلی!حریم حفظ کنه خوبیه این "اخم"!

اونقدی استعدادم شکوفا شده که میخام برم خندوانه ی بعدی رو دست بگیرم!خوبه کنار اومدن و عادت به یه سری مسائل به مراتب واسم اینطوری راحت تره!

فردا به کیومرث میگم که با حرفی که به امین زده بود باعث شد من کلی فیلسوفانه فک کنم!

-امین،به آرش بگو بیاد دیگه!!دلمو باز میکنه وقتی میاد!آدم شاد تر از آرش به عمرم ندیدم!

-آقا کیومرث والا ما هم ندیدم!موهاش بلند شده اتفاقا میگم بیاد!

و این چنین شد که من و احسان واسه فردا 9 صبح نوبت آراااایشگاه داریم پیش کیووومرث!😅

.

.

.

.

.

.

حال همهٔ ما خوب است 

ملالی نیست جز گم شدنِ‌گاه به گاهِ خیالی دور، 

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند 

با این همه عمری اگر باقی بود 

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم 

که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و 

نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! 

تا یادم نرفته است بنویسم 

حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود 

می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهٔ باز نیامدن است 

اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی 

ببین انعکاس تبسم رویا 

شبیه شمایل شقایق نیست! 

راستی خبرت بدهم 

خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام 

بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار... هی بخند! 

بی‌پرده بگویمت 

چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد 

فردا را به فال نیک خواهم گرفت 

دارد همین لحظه 

یک فوج کبوتر سپید 

از فرازِ کوچهٔ ما می‌گذرد 

باد بوی نامهای کسان من می‌دهد 

یادت می‌آید رفته بودی 

خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟ 

نه ری‌را جان 

نامه‌ام باید کوتاه باشد 

ساده باشد 

بی‌حرفی از ابهام و آینه، 

از نو برایت می‌نویسم 

حال همهٔ ما خوب است 

اما تو باور نکن!