دیشب را خانهی محمدرضا خوابیدم. چندماهی ست که آخر هفته ها را اغلب خانه نمی مانم. حوصلهام نیست. تا نیمههای شب توی خیابانها میرانم. دیشب هم همین طور. حوالی صبح بود که خوابیدم. ظهر که از خانهی محمدرضا برمیگشتم و همت را می راندم به این فکر می کردم که تا کجا می توانم ادامه بدهم؟. تا کِی؟. بعدازظهرش را اما باید میرفتم مجلس ختمِ والدهی یک آشنایی. ریش نتراشیده و دوش نگرفته زدم بیرون. مجلس ختمش حوالی میدان هفتحوض بود. تمام راه را هم حمیرا خواند. پدر روحانی عزیز؛ خودم غمِ بیاتم. قبلِ مجلس هم حمیرا حکمِ سِر کننده را داشت برایم. با همهی اینها ده دقیقه هم نشد بنشینم توی مجلس. حوصلهام نبود. زدم بیرون. سیگاری گیراندم و تا خود خانه به این فکر میکردم که تا کجا میتوانم ادامه بدهم؟ تا کِی؟.