۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است

سرگردانی امثال من و ما

دیشب را خانه‌ی محمدرضا خوابیدم. چندماهی ست که آخر هفته ها را اغلب خانه نمی مانم. حوصله‌ام نیست. تا نیمه‌های شب توی خیابانها می‌رانم. دیشب هم همین طور. حوالی صبح بود که خوابیدم. ظهر که از خانه‌ی محمدرضا برمیگشتم و همت را می راندم به این فکر می کردم که تا کجا می توانم ادامه بدهم؟. تا کِی؟. بعدازظهرش را اما باید می‌رفتم مجلس ختمِ والده‌ی یک آشنایی. ریش نتراشیده و دوش نگرفته زدم بیرون. مجلس ختم‌ش حوالی میدان هفت‌حوض بود. تمام راه را هم حمیرا خواند. پدر روحانی عزیز؛ خودم غمِ بیاتم. قبلِ مجلس هم حمیرا حکمِ سِر کننده را داشت برایم. با همه‌ی اینها ده دقیقه هم نشد بنشینم توی مجلس. حوصله‌ام نبود. زدم بیرون. سیگاری گیراندم و تا خود خانه به این فکر می‌کردم که تا کجا می‌توانم ادامه بدهم؟ تا کِی؟.

۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
-- پونه

گذشت زمان

اینکه با گذشت زمان یه سری سوالات خود به خود و بی واسطه جوابشون راحت تر از حد تصور بی دردسر داده میشه از نعمات زمانِ ،واقعاً این قدرت حل المسائل بودنِ زمان یه حالت فوق العاده مهربونِ زندگی محسوب میشه.

گاهی یه سری دلتنگیا یه سری دغدغه ها یه سری آشوبا و نگرانی هارام میشوره میبره همین زمان.

این زمانی که از همون دوران بچگی تا الانی که هنوزم بچه ام(!!!!) بهم یاد نداده معنی انتظار  رو.

این روزا به قدری سرگرم زندگی ام که باورم نمیشه.

ادامه مطلب...
۰۶ آذر ۹۴ ، ۰۲:۴۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
-- پونه

فکر یک ابزار است یک وسیله

فکر یک ابزار است یک وسیله

ذهن وجود دارد تا برای کارهای خاص استفاده شود و 

زمانی که کار انجام شد، ابزار را به کناری میگذارید. باید بگویم حدود 80 تا 90 درصد افکار 
اغلب مردم نه تنها تکراری و بیفایده است، بلکه به علت ماهیت غیرکاربردی و اغلب مضر میبلینک متن به آدرساشد.
 ذهن خود را نظاره کنید و درخواهید یافت که این عین حقیقت است و به این
شکل انرژی حیات شما هدر میرود. این نوع تفکر بی وقفه و زائد در واقع نوعی اعتیاد است. 
تعریف ما از اعتیاد چیست؟ به سادگی می توان گفت : "وضعیتی که دیگر نمیتوانید چیزی را 
متوقف کنید و حق انتخاب ندارید". این وضعیت قویتر از شماست و حسی کاذب 
از لذت میدهد. لذتی که نهایتاً به درد تبدیل میشود .
ادامه مطلب...
۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
-- پونه

در آتشم ز غصه که تبدار بینمت

دردت به جان من! زِ چه بیمار بینَمَت؟
در آتشم ز غصه که تبدار بینمت

چشمم اگر نباشد و روی تو ننگرم
بهتر که چشم باشد و بیمار بینمت

خواهم همیشه بینمت اما نه آن چنان
کاندَر بَرِ طبیب و پرستار بینمت

ای دیدنِ جمالِ تو، درمان درد من!
تا کِی به چنگِ درد گرفتار بینمت؟

همچون رخِ گلی که زِ آتش دهد گلاب
از تب،عرَق چه قدر به رخسار بینمت؟

هرگز نبینمت به چنین حال... گرچه من
خواهم به هر دقیقه دو صد بار بینمت

گفتم که گرمی از تو ببینم ولی کنون
از تب دچارِ گرمی بسیار بینمت

ای راحت دل! این همه رنجِ تو بهرِ چیست؟
کاری نکرده ای که سزاوار بینمت!

از غصّه روی من ز رخِ توست زردتر
کآزرده می شوم چو در آزار بینمت

"حالت" برم به شدت همدردی تو رشک
کاینسان به تاب از تبِ آن یار بینمت

پی نوشت: دردت به جانم! تابِ بی تابی ات را ندارم. کاش امشب آسوده باشی... دوستت دارم...

۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۱:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
-- پونه

دلنوشته های عاشقانه غمگین

      باید جانِ مردمِ شهری را بگیرم.

   سرب داغ میریزند توی قلبم؛ آنجا سرد و سنگین میشود و بلور میکند. هی سنگین تر و تر و تر....

   و من نمیدانم با انبوهی از عواطف چه کار کنم!

   وقتِ التهاب های شبانه، چنان سربِ مذاب در دهلیز هام روان میشود که از موهبت ناظق بودن توبه میکنم. دم نمیزنم.

   وقتی شهر پر از عشق های سرگردان است.

ادامه مطلب...
۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
-- پونه

نامه عاشقانه


سریالِ "کیمیا" منو یادِ رمان های ایرانی میندازه که یه زمانی میخوندم. پسرِ یه فامیل یا آشنا از اونطرف میاد و عاشق دختره قصه میشه و از قضا یکی دیگه ام عاشق دختره ست و ماجراها. دیشب یه صحنه ی خیلی باحال بود: آرش(پوریا پورسرخ) وقتی کیمیا(مهراوه شریفی نیا) سوار قطار میشد یواشکی به دور از چشم مامانا یه نامه از جیبش درآورد و داد به کیمیا. نگاه های کیمیا و حرکاتِ آرش توی اون لحظات خیلیییییییی زیبا بود چقدر دوست داشتنی بود. نمیدونم ماجرای کیمیا و آرش چی میشه ولی دوس دارم اون صحنه رو به خاطر اون نامه و نگاه های کیمیا و رفتارهای آرش بارها و بارها و بارها بببینم. مهراوه شریفی نیا مهر ماه توی وبلاگش قبل از اینکه فیلم پخش شه نوشته بود من با همه ی قلبم به "کیمیا" جون دادم.

.

ادامه مطلب...
۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
-- پونه

داماد سرخانه


یک بار هم رفته بودم محل کار پدرم. یک حمالی، دقیقا یک حمالی که داشت وسایل را جا به جا میکرد، نگاهی به من انداخت و رفت داخل انبار. سی ثانیه بعد دو نفر آمدند بیرون و نگاهی انداختند و رفتند. یک دقیقه بعد جماعتی آمدند بیرون و همه زوم کردند روی من! من هم داشتم این طرف و آن طرف را نگاه میکردم که ببینم به چه چیزی لبخند میزنند و شاید با من نباشند و زیر لب زمزمه میکردم که به عمه ی تان بخندید که یکی شان بالاخره به صدا دارد و گفت آشیخ تویی؟!

ادامه مطلب...
۰۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
-- پونه

عشق درسی است که خود نیز نیاموخته ام!

یک سری محبت ها،بی گاه،ناگهان،و غیر متعارف بنظر میرسد.مانند محبت بازیگرانی که در دورن راهنمایی و گاها اوایل دبیرستانی بودنمان،با آن مواجه میشدیم.راستش را بخواهید خودم جزو آن دسته بودم.خب با دیدن یک سری فیلم ها محبتهای جالب و غریبی در دلم ایجاد میشد که فکر .میکردم تا تهِ دنیا همراهم خواهد ماند.یادم هست،فرار از زندان را که میدیدم،چه دقیق و ریز شده بودم روی کوچکترین حرکاتِ ونت وورث میلر(مایکل اسکافیلدِ خودمان) و عشق!!بی پایانی حس میکردم.یادم می آید بعدها کمرنگ شد و شد حامدِ بهداد و بعد ها حتی مهدی سلطانی!

شاید کمتر از سه سال باشد که این حس ها برایم خنده دار و کودکانه بنظر میرسد،ولی باز هم فکر میکنم جزو غریب ترین و جالترین محبتها و جانبداری هاست!نمیدانم به چه امیدی،با چه هدفی،با چه فکری،بود که ادامه می یافت ، یادم نیست اما خوب میدانم،مدتها روحِ کودکی هایم،خود عاشق پنداری! میکرد.

ادامه مطلب...
۰۳ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
-- پونه

ای بی معرفت

روزی که از دنیا رفتم ..

اونی که زیاد اذیتم کرده بیشتر برام اشک میریزه..

اونی  که حاضر نبود بهم سلام بده میاد برا خداحافظی..

اونی که حاضر نبود دستمو بگیره میاد زیر تابوتمو میگیره...

اونی که خیلی ازم متنفر بود اون روز بهترین عزیزش میشم.....

اونی که  باهام قهر بود وحرف نمیزد اون روز همه حرفاشو میاد سرخاکم میرنه..

اونی که اشکمو همیشه درمیاورد اون روز برام اشک میریزه...

اونی که تنهام گذاشت تو زندگی برا اخرین بار میاد ب دیدنم


۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۲:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
-- پونه

دلنوشته های عاشقانه


امروز کلاس ف. رو به خودم مرخصی دادم و موندم خونه و استراحت کردم.

به خدا تو خلقت بعضی از این مردا می مونم .

چندماه پیش یه بنده خدایی من رو معرفی کرده بود برای امر خیر . که بنده این واسط رو اصلا نمیشناختم یه روز اومدن با من صحبت کردن و اندر فضایل جناب خواستگارگفتن (و اونقده گفتن که من گفتم چی رو از دست دادیم!!!! )که چرا اجازه ندادین بیان و ازم اجازه گرفتن که شماره ی من رو بدن به مادرآقا پسر بعد سرخودی داده بودن به خودشون .

ادامه مطلب...
۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۲:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
-- پونه