دیشب را خانهی محمدرضا خوابیدم. چندماهی ست که آخر هفته ها را اغلب خانه نمی مانم. حوصلهام نیست. تا نیمههای شب توی خیابانها میرانم. دیشب هم همین طور. حوالی صبح بود که خوابیدم. ظهر که از خانهی محمدرضا برمیگشتم و همت را می راندم به این فکر می کردم که تا کجا می توانم ادامه بدهم؟. تا کِی؟. بعدازظهرش را اما باید میرفتم مجلس ختمِ والدهی یک آشنایی. ریش نتراشیده و دوش نگرفته زدم بیرون. مجلس ختمش حوالی میدان هفتحوض بود. تمام راه را هم حمیرا خواند. پدر روحانی عزیز؛ خودم غمِ بیاتم. قبلِ مجلس هم حمیرا حکمِ سِر کننده را داشت برایم. با همهی اینها ده دقیقه هم نشد بنشینم توی مجلس. حوصلهام نبود. زدم بیرون. سیگاری گیراندم و تا خود خانه به این فکر میکردم که تا کجا میتوانم ادامه بدهم؟ تا کِی؟.
اینکه با گذشت زمان یه سری سوالات خود به خود و بی واسطه جوابشون راحت تر از حد تصور بی دردسر داده میشه از نعمات زمانِ ،واقعاً این قدرت حل المسائل بودنِ زمان یه حالت فوق العاده مهربونِ زندگی محسوب میشه.
گاهی یه سری دلتنگیا یه سری دغدغه ها یه سری آشوبا و نگرانی هارام میشوره میبره همین زمان.
این زمانی که از همون دوران بچگی تا الانی که هنوزم بچه ام(!!!!) بهم یاد نداده معنی انتظار رو.
این روزا به قدری سرگرم زندگی ام که باورم نمیشه.
دردت به جان من! زِ چه بیمار بینَمَت؟
در آتشم ز غصه که تبدار بینمت
چشمم اگر نباشد و روی تو ننگرم
بهتر که چشم باشد و بیمار بینمت
خواهم همیشه بینمت اما نه آن چنان
کاندَر بَرِ طبیب و پرستار بینمت
ای دیدنِ جمالِ تو، درمان درد من!
تا کِی به چنگِ درد گرفتار بینمت؟
همچون رخِ گلی که زِ آتش دهد گلاب
از تب،عرَق چه قدر به رخسار بینمت؟
هرگز نبینمت به چنین حال... گرچه من
خواهم به هر دقیقه دو صد بار بینمت
گفتم که گرمی از تو ببینم ولی کنون
از تب دچارِ گرمی بسیار بینمت
ای راحت دل! این همه رنجِ تو بهرِ چیست؟
کاری نکرده ای که سزاوار بینمت!
از غصّه روی من ز رخِ توست زردتر
کآزرده می شوم چو در آزار بینمت
"حالت" برم به شدت همدردی تو رشک
کاینسان به تاب از تبِ آن یار بینمت
پی نوشت: دردت به جانم! تابِ بی تابی ات را ندارم. کاش امشب آسوده باشی... دوستت دارم...
باید جانِ مردمِ شهری را بگیرم.
سرب داغ میریزند توی قلبم؛ آنجا سرد و سنگین میشود و بلور میکند. هی سنگین تر و تر و تر....
و من نمیدانم با انبوهی از عواطف چه کار کنم!
وقتِ التهاب های شبانه، چنان سربِ مذاب در دهلیز هام روان میشود که از موهبت ناظق بودن توبه میکنم. دم نمیزنم.
وقتی شهر پر از عشق های سرگردان است.
در مرز خویش ماندن و از مرز رد شدن
با مُهر و مِهر فاطمه اصل سند شدن
این آروزی سرخ گذرنامه ی من است
در زیر پای مُهر سفارت لگد شدن
راه ورود را مگر آموختن از عشق
راه خروج را ز کبوتر بلد شدن
پیمودن مسیر به فریاد یا علی
یعنی که با حسین، علی را مدد شدن
یک سری محبت ها،بی گاه،ناگهان،و غیر متعارف بنظر میرسد.مانند محبت بازیگرانی که در دورن راهنمایی و گاها اوایل دبیرستانی بودنمان،با آن مواجه میشدیم.راستش را بخواهید خودم جزو آن دسته بودم.خب با دیدن یک سری فیلم ها محبتهای جالب و غریبی در دلم ایجاد میشد که فکر .میکردم تا تهِ دنیا همراهم خواهد ماند.یادم هست،فرار از زندان را که میدیدم،چه دقیق و ریز شده بودم روی کوچکترین حرکاتِ ونت وورث میلر(مایکل اسکافیلدِ خودمان) و عشق!!بی پایانی حس میکردم.یادم می آید بعدها کمرنگ شد و شد حامدِ بهداد و بعد ها حتی مهدی سلطانی!
شاید کمتر از سه سال باشد که این حس ها برایم خنده دار و کودکانه بنظر میرسد،ولی باز هم فکر میکنم جزو غریب ترین و جالترین محبتها و جانبداری هاست!نمیدانم به چه امیدی،با چه هدفی،با چه فکری،بود که ادامه می یافت ، یادم نیست اما خوب میدانم،مدتها روحِ کودکی هایم،خود عاشق پنداری! میکرد.
از عشق یکطرفه چیزی بدتر هم هست؟
شده که یکی رو دوست داشته باشید و اون اصلا نگاتون نکنه؟
وای که از عشق یکجانبه
امروز کلاس ف. رو به خودم مرخصی دادم و موندم خونه و استراحت کردم.
به خدا تو خلقت بعضی از این مردا می مونم .
چندماه پیش یه بنده خدایی من رو معرفی کرده بود برای امر خیر . که بنده این واسط رو اصلا نمیشناختم یه روز اومدن با من صحبت کردن و اندر فضایل جناب خواستگارگفتن (و اونقده گفتن که من گفتم چی رو از دست دادیم!!!! )که چرا اجازه ندادین بیان و ازم اجازه گرفتن که شماره ی من رو بدن به مادرآقا پسر بعد سرخودی داده بودن به خودشون .