چیدمان منزل


چند ساله که دیگه ذوقی ندارم واسه عید و ایام عید، دیگه ازش لذت نمیبرم.

واسه اینه که لذتِ بزرگتری رو تجربه کردم. خودم بهش میگم عشق، حالا راست و دروغشو نمیدونم، به نظر من عشق یه حسِ ، یه حس توی دلت، حسی که تا حالا به هیشکی نداشتی، اونقدر دوسش داشته باشی که هیچ چیزی توی دنیا به اندازه ی اون واست ارزش نداشته باشه، حتی هر بدی ای هم که بهت بکنه یه ذره هم از دوست داشتنت کم نشه.

خانه تکانی


اینا همه به خاطر بزرگ شدنه، یادمه بچه که بودم اسفند که شروع میشد دیگه بوی عید میومد، هی غر میزدم که بریم لباس عید بخریم. بعد اینم که میخریدم تا میکردمشون میزاشتم تو کمد، کفشامم توی جعبش، هر روز میرفتم میپوشیدمشون کلی ذوق میکردم. یادش بخیر
ولی الان چی؟ توی شهر غریب تک و تنها، نه بوی عید میاد، نه ذوقِ عید دارم.
صبح (یا ظهر) که از خواب بیدار میشم تنها امیدم اینه که روی گوشیم نوشته باشه: my love sent you message
دیگه با این چیزا ذوق میکنم. نمیدونم بزرگ شدن خوبه یا بد. یه چیزایی رو از آدم میگیره، عوضش یه چیزای دیگه رو میده.

پ ن 1 : سادگی و دل پاکی رو با بچه بودن و بزرگ نشدن اشتباه نگیریم.
پ ن 2 : واسه پنج شنبه بلیط گرفتم که برم خونمون، خیلی بده رفتن های عید و آخر ترم، جان دل میاد تهران، من میرم از تهران. بزارید یه اعترافی بکنم، گفته بودم یه هفته بیشتر میمونم که اینجا درس بخونم، ولی واقعیت این بود که میخواستم وقتی مریم تهرانه منم باشم، شاید 1 درصد بشه که بعد دو سال و نیم ببینمش، ولی یادم افتاد که بهش قول داده بودم که دیگه واسه دیدنش اصرار نکنم، چون اذیت میشه، قرار شد هر وقت دلش راضی شد به دیدن خودش بگه.
خدا بزرگه