چهل روزی بغضی گلویش فشرد
چهل روز بی غصه آبی نخورد
چهل روز او در جهادی مدام
علمداری کربلا را نمود
چهل روز او بی حسین! آه نه
حسین تو هرگز در آنجا نمرد
چهل روز با خطبه هایت، خدا
حرارت به دلهای مومن سپرد
چهل روزی بغضی گلویش فشرد
چهل روز بی غصه آبی نخورد
چهل روز او در جهادی مدام
علمداری کربلا را نمود
چهل روز او بی حسین! آه نه
حسین تو هرگز در آنجا نمرد
چهل روز با خطبه هایت، خدا
حرارت به دلهای مومن سپرد
دیشب را خانهی محمدرضا خوابیدم. چندماهی ست که آخر هفته ها را اغلب خانه نمی مانم. حوصلهام نیست. تا نیمههای شب توی خیابانها میرانم. دیشب هم همین طور. حوالی صبح بود که خوابیدم. ظهر که از خانهی محمدرضا برمیگشتم و همت را می راندم به این فکر می کردم که تا کجا می توانم ادامه بدهم؟. تا کِی؟. بعدازظهرش را اما باید میرفتم مجلس ختمِ والدهی یک آشنایی. ریش نتراشیده و دوش نگرفته زدم بیرون. مجلس ختمش حوالی میدان هفتحوض بود. تمام راه را هم حمیرا خواند. پدر روحانی عزیز؛ خودم غمِ بیاتم. قبلِ مجلس هم حمیرا حکمِ سِر کننده را داشت برایم. با همهی اینها ده دقیقه هم نشد بنشینم توی مجلس. حوصلهام نبود. زدم بیرون. سیگاری گیراندم و تا خود خانه به این فکر میکردم که تا کجا میتوانم ادامه بدهم؟ تا کِی؟.
اینکه با گذشت زمان یه سری سوالات خود به خود و بی واسطه جوابشون راحت تر از حد تصور بی دردسر داده میشه از نعمات زمانِ ،واقعاً این قدرت حل المسائل بودنِ زمان یه حالت فوق العاده مهربونِ زندگی محسوب میشه.
گاهی یه سری دلتنگیا یه سری دغدغه ها یه سری آشوبا و نگرانی هارام میشوره میبره همین زمان.
این زمانی که از همون دوران بچگی تا الانی که هنوزم بچه ام(!!!!) بهم یاد نداده معنی انتظار رو.
این روزا به قدری سرگرم زندگی ام که باورم نمیشه.
سال ها پیش که داشتن ویدیو جرم بود و مردم قایمکی و شبانه فیلم های vhs را رد و بدل می کردند،عموی بزرگم توی خانه اش ویدئو داشت و بچه هایش پای ثابت موزیک ویدیوهای ایرانی بودند.نمیدانم چند نفر از شما فیلم دروغگوی بزرگ را دیده اید!هندی بود و هیچ احتیاجی هم به سانسور نداشت.من عاشقش بودم.البته غیر از چهره ی بازیگر اصلی مرد،چیزی از آن را یادم نیست.و ما فقط اجازه داشتیم همان یک فیلم را ببینیم.بعدها فیلم شعله به بازار آمد.البته انگار یکی دو جایش صحنه ی بوسه یا چیزی شبیه این داشت که به سبک خودشان سانسورش میکردند و به اصطلاح،فیلم را جلو میبردند.آن زمان ها،حیا خیلی پر رنگ بود.خانواده ها مراقب بودند در حضوره فرزندشان حتی شاهد یک بوسه ی ساده نباشند.حواسشان به حرمت ها بود.
ابر باران اسم گوسفندی است ، برادری دارد به اسم پشمک ، ابر آتش و شال گردن دوستان این دو برادر هستند .
گرگ هم اسمش تیز دندان است .
شروع قصه :
تیز دندان پایین درخت . داشت برای پشمک خط و نشان می کشید . اگر دستم به دست برسه .
من می دونم و تو .
پشمک بالای درخت نشسته بود . اصلا به تهدیدات تیز دندان گوش نمی داد . مشغول انجام دادن تکالیف مدرسه بود .
پایین درخت تیز دندان اگر جرات داری بیا پایین .
ولی تیز دندان نا امید شد . از آنجا رفت.
پشمک پایین درخت آمد.
با خودش فکر کرد . این چندمین باری است . تیز دندان در راه به او حمله کرده است .
ولی انگار هیچ وقت موفق نمی شد . به خانه رسید . بدون اینکه ابر باران از او سوال کند این مدت کجا بوده شروع به اعتراض کرد .
تا حالا کجا بودی ، همین الان می خواستم بیام دنبالت .
وقتی ماجرا را برای ابر باران تعریف کرد .
ابر باران هیچی نگفت . فقط رفت گوشه ای نشست .
به این فکر می کرد . حالا باید چی کار کند . این اتفاق تکرار نشود .
از فردا خودم میام ، با هم این راه را می رویم .
پشمک خودم حریف تیز دندان می شوم به راحتی .
ذهن وجود دارد تا برای کارهای خاص استفاده شود و
دردت به جان من! زِ چه بیمار بینَمَت؟
در آتشم ز غصه که تبدار بینمت
چشمم اگر نباشد و روی تو ننگرم
بهتر که چشم باشد و بیمار بینمت
خواهم همیشه بینمت اما نه آن چنان
کاندَر بَرِ طبیب و پرستار بینمت
ای دیدنِ جمالِ تو، درمان درد من!
تا کِی به چنگِ درد گرفتار بینمت؟
همچون رخِ گلی که زِ آتش دهد گلاب
از تب،عرَق چه قدر به رخسار بینمت؟
هرگز نبینمت به چنین حال... گرچه من
خواهم به هر دقیقه دو صد بار بینمت
گفتم که گرمی از تو ببینم ولی کنون
از تب دچارِ گرمی بسیار بینمت
ای راحت دل! این همه رنجِ تو بهرِ چیست؟
کاری نکرده ای که سزاوار بینمت!
از غصّه روی من ز رخِ توست زردتر
کآزرده می شوم چو در آزار بینمت
"حالت" برم به شدت همدردی تو رشک
کاینسان به تاب از تبِ آن یار بینمت
پی نوشت: دردت به جانم! تابِ بی تابی ات را ندارم. کاش امشب آسوده باشی... دوستت دارم...