من نمیتونم فراموشش کنم :(

این همه تلقین کردم و سعی کردم به خودم بقبولونم که میتونم حسام رو نادیده بگیرم ولی نتونستم !

داشتم خودمو گول میزدم ...

اصن یه دفعه یادش افتادم بدجوری دلم گرفت :(

نفسم به زور بالا میاد ...

شاید اون اصلا یاد من نباشه ! شاید یکی جامو گرفته باشه ...

ولی من حالم خیلی بده :(



دلنوشته های عاشقانه

به جایِ این که الان بشینم طراحی فیگور تمرین کنم نشستم ...


من باید تمومش کنم !

خسته شدم از این دو قطبی بودن ...

حالا کاش بیشتر رو قطب مثبت بودم ...

قطب مثبت خیلی دووم بیاره ۱ روز ! ولی حالِ بدم حداقل یه ماه دووم میاره :|


نمیتونم این فشارارو تحمل کنم ...

با تمام وجودم دوست داشتم الان پیشم بود ... خانومم بود 

با این که منو نمیخواست بازم نمیتونم فراموشش کنم ...

حتی اگه منو نخوادم من دوسش دارم :(


من فقط با تموم کردن زندگیم مشکلم حل میشه ...

من نمیخوام خوب بشم ! هزار بار گفتم بازم میگم ...

فقط میخوام تموم بشه ...

خسته ام ...

خیلی خسته ام ...

این حسا داره منو دیوونه میکنه !

حسایی که فقط بلدن یه چیزیو بخوان ولی برای رسیدن بهش تلاش رو نمیندازن تو وجود من !

فقط اشک میشن و از چشمام میان پایین ...


نفس کشیدن برام سخت شده ...

دیگه دوس ندارم نفس بکشم ...


هر بار که این حال بهم دست میده یه فشار روحی و جسمی بهم وارد میشه !

و این یه جورایی خوبه ...

اینکه قلبم درد میگیره خوبه ...

این که نفسم بالا نمیاد خیلی خوبه ...

من همینطوری دارم خودکشی میکنم !

فقط زمانیش یکم طولانیه ...

کم کم جسمم تحلیل میره ...

این قلب تا یه جایی میتونه این دردارو تحمل کنه ...

این مغز تا یه جایی میتونه این فشارارو تحمل کنه ...

خیلی از بیماری ها عصبیه !

نمیشه سرطان عصبی باشه ؟

دوس دارم سرطان بگیرم ...


من برم با تیغ خودمو آروم کنم ...