از چند ساعت پیش تا حالا، همون حسِ همیشگی غروب جمعه ها اومده سراغم.. در حالت عادی اگه کلِ هفته رو خوب گذرونده باشی و خوشحال و خندان برسی به روزِ جمعه، بازم دل گرفتگیِ این چند ساعت سرجاشه.. دیگه وای به حال اینکه هفت روزِ پشتِ سرت هم روزای خوبی نبوده باشن.. هیچی دیگه.. عملا حالِت یه چیزی نزدیک به دق مرگ میشه! مثلِ حالِ الانِ من.. مثل من که سنگینیِ یه سنگُ رو دلم احساس میکنم.. که انگار تو گلوم استخون مونده.. یکی از دوستان میگفت اوقاتی هست که آدم نه دلش میخواد زندگی کنه و نه بمیره.. الان واسه من از همون اوقاته.. فصلِ برزخِ من.. نه میخوام فکر کنم، نه حرف بزنم، نه راه برم، نه بخوابم، نه موسیقی گوش بدم و نه هیچ کار دیگه .. شاید دلم گریه بخواد.. یا مثلا یه خونه ی کوچیک در حدِ و اندازه ی یک آدم، بدون هیچ امکاناتی، فقط واسه اقامتِ یک شبه ی خودم داخلِ کویر داشته باشم و چند ساعت قبل غروب آفتابِ روز جمعه خودمُ برسونم بهش و تمومِ شبُ خیره شم به آسمونِ دون دون شده ی کویر.. بِینش نفس عمیق بکشم و دوباره زل بزنم به چشمکِ ستاره ها.. ماه هم باشه بد نیست.. یا شاید بهتر باشه بیرونِ اون آلونک از تهِ دل داد بزنم.. آره آره این بهتره.. این خیلی خوبه.. همیشه کمبودِ جایی که بتونم آزادانه و بی قید از همه چیز داد بزنمُ احساس کردم..گریه ی ضمیمه ی اون داد هم که دیگه گفتنی نیست.. تو چنین حالی باشی و گریه نکنی؟! امکان نداره..! اصلا سَوای این بحث ها، چرا غروب جمعه ها دلگیره؟ مگه میشه بی دلیل باشه؟ مطمئنم تلقین نیست.. چرا اون شش روزِ دیگه چنین خاصیتی ندارن؟ کسی نمیدونه چرا؟ شاید اگه چراییش مشخص شه، بشه راهِ درمونی واسش پیدا کرد.. هر چند بعید میدونم..!