خدا روزی رسونه ، نمیدونم از کجا چه جوری اما خودش جور میکنه واست اصلا فکرش رو هم نمیتونی بکنی، از مسجد اومدم بیرون داداش مجید زنگ زد گفت کار مهمی داره رفتم سر قرار ، دوست داشتم زود حرفامون تموم شه ، آخه قبل از اینکه مجید رو ببینم مصطفی بهم پیام داد منم طبق عادتم پرسیدم چه خبر کجایی؟

دلتنگ شهدا

اونم گفت سر مزار شهید توفیقیان ، اصلا تعجب نکردم، ساعت 9:30 شب بود دلم پر زد سریع بهش پیام دادم وایستا اومدم

یه نیم ساعتی حرفم با مجید طول کشید خلاصه رفتم در مزار بسته بود از زیر در رفتم تو مستقیم رفتم سمت مزار شهدا دیدم مصطفی و احسان در حال کارند (حالا بماند چیکار) با یه سرفه مصنوعی توجهشون رو به خودم جلب کردم

سلام و احوالپرسی کردیم ،  چهره هایی ملکوتی که فقط بدرد شهادت میخورن ،مصطفی خیلی عجیبه حالا حالا ها مونده تا بشناسمش

احساس میکنم مصطفی خیلی به منه مصطفی نزدیکه خیلی

یه جور مزد میبینم ، پاداش صبر ،پاداش عشق و سکوت ، پاداش نگهبانی دل

خدا خواست بهم بفهمونه که تو صبور باش من بهترین ها رو برات کنار گذاشتم واقعا همینه ، مصطفی رو میگم تو این یکساله گذشته فقط با خودم درگیر بودم نه تنها این یکسال 15 ساله که درگیرم اما یکساله که دارم با خودم جر و بحث میکنم و دارم خودمو شکست میدم انگار مزد پیروزیمه خدایا شکرت خدایا ممنونم

نمیدونم از کجا نمیدونم چی جوری اما میدونم این تقدیریه که شهدا تو فکه و شلمچه و دشت عباس و نهر خین ودو کوهه و فتح المبین وچزابه و هویزه برام رقم زدن اخه بوی همونجا میاد آخه مصطفی خیلی از جنس شهداست ، خیلی منو به یادشون میندازه ، آره اشکهای تو شلمچه و فکه کار خودش رو کرد ، شهدا عنایت کردن باز الحمدلله