به دوستانم سپرده ام بهار که می رسد، نگذارید این فصل بر شما بگذرد و از آن چیزی نفهمید. سپرده ام هر کار دارید، بگذارید بهار با همه پنج حس شما در آمیزد، در روح و تنِ تان روان شود و دلِ تان را گرم کند. توصیه کردم نباشد که بهار بگذرد و از آن غفلت کرده باشید و ناگهان به روزی برسید که نباشد.

بهار آمد

به جوان تَرَک ها سپرده ام وقتی بهار رسید، روی یک بلندی بایستید، چشم ها را ببندید، دست ها را از دو طرف بگشایید، سینه را از نفسِ تازه بهار پر کنید و همه جهان و جهانیان را که مال شماست، در آغوش بکشید. سپرده ام بگذارند بهار مثل نسیمی که از تور می گذرد از تن و جانِ شان بگذرد و هستیِ شان را تر و تازه کند.
می گویم اگر پرواز تیز و شتابان بهاری چلچله ها و فریادی که در پرواز سر میدهند، نبینیم و نشنویم، بهار اگر به یادمان نیاورد چیزی در وجود روزگار دگرگون شده است، اگر ندانیم در بهار با بهار چه کرد، اگر بگذاریم بی صدا از کنار ما بگذرد، چیزی را از دست داده ایم که شاید تا بهاری دیگر به دست نیاید، از کجا که بهار دیگری باشد؟ می گویم هر وقت دیدید بهار در تن و جانِ تان هیچ ردی بر جا نمی گذارد، در هیچ چیز حس دگرگونی نمی کنید، پنج حسِ تان همان است که بود، از همه فاصله بگیرید، به خود و دیگران لطف می کنید.
«تب بهاری» بیماری خوشایندی است که خون و نفس همه جاندران را گرم تر می کند. این تب، به همه زندگی طعمی، شکلی، بویی، لطفی، آوایی و رنگی دیگر می بخشد. با تب لازم و تب کریمه و تب مالت و تب و لرز و تب چاییدن خیلی تفاوت دارد.
به دوستانم سفارش می کنم سعی کنید تصمیم های جدی و مهم زندگیِ تان را در بهار نگیرید. بگذارید برای بعد. به جای این تصمیم ها دل به بهار بدهید که زود می گذرد. چون بهار که می رسد، حس و عاطفه ما قوت می گیرد، عقل و استدلالِ ما، نه. در بهار آدم از روی احساسات تصمیم می گیرد، نه استدلال.
بهار همیشه از نیمه دوم اسفندماه آغاز می شود. وقتی آغاز شد، می شود کنار درخت ایستاد و صدای نرم و ظریف جوانه زدن برگ ها و شکوفه ها را از درون غلاف قهوه ای و سخت شان شنید، می شود از زیر سقف گذشت، چتر را بست و گذاشت دانه های باران نرم نرم پوست را بنوازد، می شود با شوق به همه سلام کرد، می شود نرم نرم، تن نورس روییدنی ها را از زیر انگشتان عبور داد و می شود مثل همه جاندران، با تمام جاندران عالم آشتی کرد.
دوستی وقتی می گفت: کاش ما هم درخت بودیم. کاش در پاییز و زمستان برگ می ریختیم، به ظاهر خشک می شدیم، آرام می گرفتیم، یک حلقه نارک چاق تر می شدیم و بهار که می شد دوباره به دور سبز می رسیدیم، می بالیدیم و زندگی را از سر می گرفتیم. کاش می شد.