دیروز یهو پدر گفت که فردا بریم کاشان و قم و یزد و اون طرفا. زنگ زدم به بهترین دوست جان. گفتم پاشو بیا بریم. گفت خبر میدم! خبرم داد ! گفت مامان هشتم (ینی همین امروز) قراره زنگ بزنه دکتر ژنتیک. که بریم آزمایش برای اینکه ببینیم با م. مشکلی نباشه و این حرفا. ( ازدواج و این موضوع مزخرف)

گفتم عجله ایه مگه ! خب بندازش یه هفته جلوتر ! گفت نه احتمال داره همین هفته وقت بده بهمون. میفهمی ؟ احتمال داره ! مرگ عمر ! تو شکر خوردی با اون م. عَه. حالم از ازدواج زود بهترین دوست در دوران دبیرستان بهم میخوره -_- حالم بهم میخوره واقعن.

پارسال. بدون دغدغه باهم رفتیم یزد. چقدرم که خوش گذشت. حالم بهم میخوره از این موضوع بی مزه.

بهار بی مزه امسال هم از راه رسید

حالتای روحی عجیب غریب این جانب (!) بهتر شده ولی تموم نشده. چقد نوشتنش راحته و کلنجار رفتن باهاش سخت. چقد سخت.پنج روز از بهار گذشته. پنج روز یا شش روز؟ نمیدانم... زمان را گم کردم. به وقت برنامه های تلویزیون و مهمانی های خانوادگی زندگی میکنم. از تلویزیون صدای نا آشنای مردی می آید که نه چندان حرفه ای آواز میخواند و هوا روشن است؛ شب کوک داریم و حالا سه ساعتی از ظهر گذشته که اگر همین صدا اما در تاریکی به گوش برسد یعنی ساعت از نه گذشته ولی هنوز به ده نرسیده. کسی زنگ خانه را میزند و هوا رو به تاریکی است؛ مهمان داریم و حالا حوالی شش بعدازظهر است. لباس های نو تن میکنیم و با لب های سرخ و روسری مرتب و کفش های تق تقی به مهمانی میرویم. پس پنجشنبه است.

فقط یک سوم از تعطیلات باقی مونده...

ذهنم خیلی آشفته اس.استرس درسا...خدایا این ترم فرصت آخرمه.همه چی توی همین ترم مشخص میشه.خودت به حق فاطمه زهرا بهم رحم کن که بتونم با موفقیت و به سلامت و خوبی این ترم رو تموم کنم.

تنها معجزه و سرمایه رابطه من و میم سین عشق و علاقه زیاد اون به من بود که احساس می کنم اینم با دست خودم نابودش کردم.امشب ازش پرسیدم اگر به گذشته برگردی چی کار میکنی؟!چنتا چیز گفت آخرشم گفت با تو آشنا نمیشم با یه علامت خنده!!!بعضی وقتا میمونم که حرفاش جدیه یا شوخی!!!حوصله بحث کردن باهاش رو نداشتم.یه کم رفتم تو فاز بق کردن!یه جورایی تریپ ناراحتی و قهر برداشتم!اصلا به روی خودش نیاورد.حتی یه معذرت خواهی ساده هم نکرد.خیلی از عاقبت این رابطه می ترسم.اصلا نمیدونم اسم این ارتباط رو چی باید بذارم؟!!رابطه دوستی؟؟رابطه خواهر برادری؟زن و شوهری؟!خواستگاری؟نامزدی؟؟؟چیه واقعا اسمش؟؟؟؟؟ناراحتم از این همه اختلافی که بینمون هست.از ملاکای سابقم که خیلیاش توی میم سین هست ولی خب خیلیاش هم نیس!از مقایسش با موردای قبلی.بدتر از همه ناراحتیم به خاطر وابسته شدن خودم و اونه.دلم نمیاد ولش کنم.هم ازتنها موندن خودم میترسم هم نگرانم که اون ناراحت بشه و نتونه تحمل کنه.ای کاش همون چندماه پیش قاطعانه تمومش کرده بودم.ولی باور کنید دست خودم نبود.اصلا انگار یه ریسمانی بین من و اون بسته شده بود که نازک میشد ولی هیچ وقت پاره نمیشد!!!

بعضی وقتا دلم براش تنگ میشه.بهش حس خوب دارم.دلم میخواد کنارم باشه.بعضی روازم همه این حسا برعکس میشه...

خدایا خودت کمکم کن که یه تصمیم درست بگیرم.هرچند که خیلی خیلی ارت این روزا فاصله گرفتم...می بینید؟ اینجا در سرزمین بیست و پنح متری من ساعت ها خوابیدند و تقویم ها باطل شدند که خب اتفاق تازه ای هم نیست. تعطیلات به تعطیلات اوضاع همین است که هست.

ه.ر تو اینستا پست گذاشته بود. نوشته بود که سر قولش هست. نوشته بود که یادش نمیره. 

منم نمیخوام یادم بره. منم هر روز دارم کلنجار میرم و خودمو فش میدم. اون این حالتای روحی مزخرفو نداره. اون برادر نداره. اون گذشته منو نداره خب. اون یادش نمیره. منم که دارم هر لحظه خودمو میزنم و دستمو میگیرم به پلاکم. و یادم میره چه کسایی بودنو چی گفتن. بعدم زیر پستش ف.پ گفت که ... .

ف.پ ای که نیست هیچ وقت ! هر کی هر چی میخواد فک کنه و هر کی هر چی میخواد بگه بعد خوندن این پست. مهم نوشتنش بود.