همیشه فکر کرده ام دنیایی که خدایی داشته باشد خیلی بهتر از دنیای بی خدا هست. بودن خدا بهتر از نبودنش هست. شاید گاهی از فکر داغ و درفش و سرب مذاب و خدای خشمگین دلمان بخواهد آنطوری زندگی بکنیم که خدایی نباشد. هر چند قطعا اگر خدایی هم باشد و کارش حساب کتاب داشته باشد قطعا داغ و درفشش هم سر جایش خواهد بود. چون عدالت اینطور حکم می کند. زندگی اینطوری می طلبد ...

روز سوم هم خوب بود

چقدر از اصل موضوع پرت شدم. شاید اینها از آنجایی به مغزم خطور کرد که با خودم فکر کردم الان باز موقع مشکلات به یاد خدا افتاده ام و باقی وقت ها کاملا فراموشش می کنم تا اینکه باز روزگار بچرخد و یک جایی کارم به خنسی بخورد و بیایم دست به دامان خدا بشوم که بیا مثل همیشه ببخش و این کار ما رو راه بیانداز. هر چند خدا خیلی کریم تر از این حرفهاست و لنگ چهارتا حرف از سر گرفتاری ما نیست و خودش وقت و بی وقت در حق بندگانش خیرات و مبرات می کند بدون اینکه روح بنده اش از آن خبردار شود. اصلا همین بودنمان بزرگترین مهربانی هست. حالا که اینهمه از اصل موضوع پرت شده ام بهتر است این حاشیه را ادامه دهم.

روزگاری به این نتیجه رسیده بودم که همین بودنمان بزرگترین هدیه به ما بوده. یک مثال می زنم. مثلا هر یک از ما شیفته ی چیزی یا کسی هستیم. مثلا فلان خواننده یا بازیگر را می پرستیم. همیشه از دور از طریق تصویر او را دیده ایم و مجذبش هستیم. حالا فکر کنید یک روزی ناغافل بیایند و ما را سوپرایز کنند. یکهو هلمان بدهند توی اتاقی که این آدم هم آنجا نشسته. کافی هست چشممان بهش بیافتد. چقدر ذوق و شعف به ما دست می دهد؟ چقدر ضربان قلبمان بالا می رود. زبانمان می گیرد و نفسمان در سینه حبس می شود. ناباورانه نگاهش می کنیم و احیانا بعدش یک جیغ مبسوط می زنیم و بالا و پایین می پریم و بعد می گویم آقای فلانی یا خانوم بهمانی ای شمایید؟!

بعد مدام هم به خودمان هم به او می گوییم که عجب لطف و کرامت بزرگی در حقمان شده است که به محضرش شرفیاب شده ایم که از نزدیک ببینیمش!

پایان روز سوم

حالا شما این را گسترشش بدهید و ارزشمندترش بکنید. فکر کنید این آدم بشود انشتین یا مثلا ادیسون یا یکی از این آدمهایی که توی قله ی هوشمندی و ارزشمندی هستند و بشریت خودش رو وامدار اینها می داند. حالا فکر کنید که قرار است شما چند میلیارد مرتبه (با همین حساب کتاب دنیایی خودمام) بالا بروید. یعنی بروید پیش خدایی که این جهان بی انتها را با این قاعده قانون شگفت انگیز و مبهوت کننده خلق کرده و امثال انشتین فقط زور زده اند و از بخشی از این ریزه کاری ها سر درآورده اند. یعنی یک فرصتی برای شما فراهم شده که در محضر خدا باشید. آنهم از کجا؟ از عدم. از نیستی. یعنی شمایی که اصلا بودنتان هم دست خودتان نبوده به یکباره چشم باز می کنید و در برابر یک زیبایی مطلق قرار می گیرید. و بعد به شما گفته می شود که نزدیکتر بیایید تا بیشتر از این زیبایی لذت ببرید. تقرب بجویید.

درست مثل آنکه یک بنای عظیم را از دور دیده اید و مبهوت زیبایی خیره کننده اش شده اید. حالا به شما می گویند که می توانید نزدیک تر بروید و جزئیات در و دیوار بنا و نقوش و رنگها را از نزدیک ببینید و بیشتر محظوظ شوید.

به بیانی دیگر به شما بگویند برای این خلق شده اید که توی عیش مدام باشید اگر بخواهید. می خواهید؟

شاید یکی پیدا شود و بگوید توی این بکش بکش و خونریزی و فقر و فلاکت و هزار مصیبت که بشر را از شرق تا غرب اسیر خودش کرده و دسته دسته آدم به خاطر عقاید و یا گرسنگی می میرند این زیبایی کجاست و اصلا آدمها کی و کجا وقت می کنند بروند سر وقت زیبایی و اصلا کی وقت می کنند این زیبایی را درک بکنند که پی اش را بگیرند؟

سوالی اساسی هست.

به نظرم حقیقت این هست که هر انسانی هر چقدر هم که نخود مغز باشد (نیازی نیست همه سقراط باشند) حداقل یکبار توی زندگی اش این سوال را می پرسد از کجا آمده است؟ بالاتر و برتر از اویی وجود دارد یا نه و در نهایت برای او چه اتفاقی خواهد افتاد و منزل نهایی اش کجاست؟ جواب دادن به این دو سوال پاسخ این سوال را هم به همراه خواهد داشت: در بین این مبدا و مقصد باید چگونه زندگی کنم.

حال اینکه در برابر این سوالات ابتدایی چه جوابی بیابد یا چه جوابی در اختیارش بگذارند فعلا محل بحث من نیست. مسئله ام همین طرح شدن سوال هست. منظور اینکه, همین طرح سوال نشان می دهد که انسان ذاتا به دنبال مبدا و مقصد خودش هست. و این مبدا و مقصد را هر چیزی که بیابد برای آن زندگی خواهد کرد. انسان ذاتا دنبال خداست. حال  مصداقش را کجا قرار بدهد بحث دیگری هست. اینکه مصداقش یک تکه سنگ باشد یا استخوان و یا یا چند خدا که هر یک کاری جز باراندن باران یا وزاندن باد ندارد و یا در مرتبه ای بالاتر و با ویژگی هایی برتر و والاتر. مهم این هست که آدم دست به انتخاب بزند و به سمت این مصداق حرکت بکند. اگر در مسیر باشد که هیچ. اگر در مسیر نباشد باید به دنبال مسیر بگردد. به دنبال راه باشد.